باران نگو بلا بگو شیطون شیطونا بگو
دخترم امروز مامانت و خیلی ترسوندی . داشتم تو آشپزخونه کار می کردم تو هم طبق معمول تو کریرت نشسته بودی و داشتی تلویزیون نگاه می کردی که یه دفعه صدای گریت و شنیدم . وقتی دیدمت تقریبا از کریرت در اومده بودی . هم ترسیده بودم هم خندم گرفت . اول می خواستم نجاتت بدم ولی حیفم اومد ازت عکس نگیرم . می دونم بعدا مامان و می بخشی . عزیزم وقتی بزرگتر بشی حتما با این عکسها کلی زندگی می کنی چون مامانت با عشق ازت گرفته . دختر شیطون من حتما به باباش رفته . من که ندیدم ولی خودش اقرار کرده که خیلی شیطون بوده . ...
نویسنده :
آزاده
17:12